سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

پنج شنبه ها کارم زیادتر از بقیه روزهاست. بار و بندیل رو اول صبحی بردارم و برم کلاس

فاطمه خانم دیگه راه می رن و حرف هم که تک و توک می زنن و سر و صدا  هم تا دلتون بخواد، عمرا بتونم برم کلاس! همون پشت در، بساط می کنم و از کلام استاد، فیض می برم

همه بهم می گن: خیلی با همتی! آخه تنها کسی که با دوتا بچه اش میاد کلاس، منم! هستن کسانی که دوتا، سه تا یا بیشتر بچه دارن اما کسی هست بچه هاشونو بگیره اما من، نه!

کلاسمون تاریخ تشیع هست. وقتی شروع می شد، باورم نمی شد اینقدر دوستش داشته باشم. اما الان، سرم بره، دوست ندارم کلاس رو از دست بدم. مخصوصا که یه استادی داره که به تاریخ بسیار مسلطه و از یه کتاب حرف نمی زنه که! ماشالله خودش یه کتابخونه است!

نشستم و گوش میدم. به فاطمه خانم غذا می دم! باهاش بازی می کنم تا صدا نده و آروم باشه اما گوشم و حواسم فقط به استاده!

درس امروز شیعیان زمان امام جواد (ع) بود.

از علی بن مهزیار(پدربزرگ علی بن مهزیاری که خدمت امام زمان رسید) گفت که مسیحی بوده و شیعه شده اما انقدر خوب بوده که امام بهش می گن: من از تو راضی هستم! خدا ازت راضی باشه!

از زکریا بن آدم گفت که تو بازار یه دروغ می شنوه و دلش می گیره! می خواد شهر رو ترک کنه، از امام کسب تکلیف می کنه و امام بهش می گن: من از تو راضی هستم. خدا ازت راضی باشه. بمون توی اون شهر که خدا به واسطه ی تو، عذاب رو از مردم شهر برمیداره، همونطور که به برکت امام کاظم، عذاب رو از مردم بغداد برداشت.

ماجرای یکی از اصحاب امام که هر روز روزی 100 تازانه می خورد تا نام باقی یاران امام رو بگه و نگفت

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااا من کجام؟ من تو درگاه تو چه جایی دارم وقتی امام، همچین یارایی داشته!

من اصلا جزء یارای امام، به حساب هم نمیام! چکار کردم برای دین تو؟ هیچ هیچ هیچ

یادم به حرف چند روز پیش یکی دیگه از اساتید افتاد! وقتی از یکسری مشکلات ازش راه حل خواستم بهم گفت: تو قراره به یه حدی از تکامل برسی تا یه مأموریتی بهت واگذار بشه! تا به اون حد هم نرسی، خدا ماموریت بهت نمی ده! خیالت هم راحت که از این مشکلات، راه فرار نداری! باید به تکامل برسی! پس زودتر برس ماموریت خدا رو بگیر دیگه!

1200 ساله دین خدا لنگ ما شیعه ها مونده! لنگ 313 تا مرد! که مرد باشن! که پای قول و عهدشون راسخ باشن! نیست! نبودیم! راسخ نبودیم! وگرنه اینهمه ساااااااااااااااااااااااااااااااال آقامون تو پرده ی غیبت نمی موند!

یکی از رزمنده های جنگ خیلی اهل عبادت و تهجد و اینها بوده! یه روز میبینن حالش خیلی خرابه و داره زار زار گریه می کنه! می فهمن آقا رو دیده! تجربه اشو قبلا داشتن که کسانی که آقا رو می بینن اینطوری می شن!

بهش می گن آقا چی گفت؟ اول که نمی تونسته بگه! بعد که حالش بهتر می شه، می گه: آقا گفتنن " از تنبلی بچه ها، ناراحتم"

آقا از تنبلی بچه رزمنده ها اگر گله کنه، از من و تو چی؟

خدایا به حق محرم ارباب، آدمم کن! آدمم کن! شیعه ام کن! آقام رو ازم راضی کن! بچه هام رو عصای دست مولام قرار بده! نسلم رو پا به رکاب امام زمانشون قرار بده! خدایا خدایا خدایا! تو رو به خون خودت قسم می دم به ثارالله به حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن


نوشته شده در جمعه 93/7/25ساعت 7:50 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak